12 آذر 1402 حدود ساعت یک بامداد بود که خودروی تیبا حامل سه ملی پوش بانوان (ملیکا محمدی، زهرا خواجوی و بهناز طاهرخانی) در جاده کرمان به بم واژگون شد. ساعاتی بعد خبر فوت ملیکا محمدی منتشر شد و زهرا و بهناز به شدت مجروح شدند و ماه ها فوتبال را کنار گذاشتند. اما حالا در شب سالگرد این حادثه تلخ، زهرا خواجوی وقایع مربوط به آن حادثه و جزئیات پیرامون آن را روایت می کند. روایتی تلخ و تکان دهنده از درگذشت یکی از بهترین بازیکنان تلخ تاریخ فوتبال بانوان که در ادامه می خوانید:
«از آخرین لبخند عمیقی که زدم دقیقاً یک سال میگذرد، در 3 دسامبر 1402، تاریکی جاده و صدای هولناکی که در یک سال گذشته هر روز و هر شب کابوس تنهایی من بوده است. یک، دو، سه و تاریکی مطلق بیدار شدن از خواب و شنیدن صدای ضربان قلبم که قبلاً در سریال های تلویزیونی مشابه آن را شنیده بودم و این تنها چیزی است که مطمئنم الان دقیقا یادم نیست، لحظه ها به سرعت می گذرند.
آخرین تمرین در اتاق وزنه با ملیکا و تصمیم آخر شب برای دور زدن با دوستان قدیمی. ملیکا کجاست؟
پنج روز از به هوش آمدنم می گذرد و هنوز از دنیا و آدم بی خبرم. در آن ساعتهای بلاتکلیفی، در تمام لحظاتی که درد داشتم و نمیدانستم که آیا روزی دوباره جورابهایم به چمن فوتبال دست میزند یا نه، در تمام آن روزهایی که فکر میکردم بدترین روزهای زندگیام را میگذرانم. هرگز تصور نمیکردم که شنیدن یک خبر، من را در حسرت روزهای بیخبری برای سال آینده بیاندازد.
من زهرا خواجوی هستم، دروازه بان 26 ساله تیم ملی بانوان، همان دوست خوش شانسی که ملیکا را در ارابه مرگ همراهی کرد، حالا مدت هاست که به فوتبال برگشته ام اما در طول یک سال گذشته نتوانستم. لحظه ای از افکارش خارج شو فقط چند ساعت تا سالگرد بدترین اتفاق زندگیم باقی مونده و حالا بعد از یک سال تصمیم دارم برای اولین و شاید آخرین بار با ملیکا حرف بزنم، شاید شکستن این کینه درد بی پایان روزهایم را تسکین دهد. .
ملیکا هنوز باورم نمیشه که مردی. من فکر می کنم شما به خانه خود در آمریکا رفته اید و قرار است خیلی زود برگردید. من اصلا نمی توانم کلمه مرگ را کنار نام تو بگذارم. تصور اینکه تو در همان دنیایی که من هستم نفس نمی کشی برای من غیر ممکن است. گاهی فکر می کنم تو آدم خیلی خوبی بودی و نمی توانستی با ما آدم های بد زندگی کنی.
مردم روزهای خوب و بد زیادی در زندگی خود دارند، آینده را نمی توان برای کسی پیش بینی کرد، اما مطمئن هستم که تا آخرین روز زندگیم روزی بدتر از سوم دی ماه 1402 نخواهم داشت. روزی که از دست دادم. تو، همه چیز جلوی چشم من است، چند ساعت پیش بود که وارد اتاق وزنه شدی و گفتی می خواهم با تو تمرین کنم. یکی دو ساعت بعد ما از هم بی خبر بودیم اما تو دوباره برگشتی با هم رفتیم بیرون خندیدیم حال هر دو خوب بود و چند دقیقه بعد سرنوشت باعث شد با هم آن حادثه تلخ را تجربه کنیم. از آن لحظه به بعد همه چیز برایم نابود شد، نابودی دنیا را روی زندگی ام حس کردم.
ملیکا تو یک شب رفتی اما من یک سال است که هر شب میمیرم و فردا صبح دوباره زنده ام. در این یک سال هر لحظه زجر کشیدم، ساعتی نبود که به تو فکر نکنم و هیچکس نمی داند چه بار سنگینی بر دلم مانده است. قصد ناسپاسی ندارم، خدا به من زندگی جدیدی داده است، اما ای کاش شما آنجا بودید. بارها آرزو می کردم که یا می توانستیم با هم زندگی کنیم یا برای همیشه چشمانمان را با هم ببندیم.
اینکه دوباره بلند شدم و پیراهن تیم ملی را پوشیدم، اینکه الان در باشگاه خوبی بازی می کنم و دوباره قرارداد بستم، همه اینها در عین خوشحالی برایم یک غم پنهان دارد. در هر یک از این لحظات، بعد از هر شیرجه و در آغوش گرفتن هر توپ، با هر درد، با هر لبخند، تو جلوی چشمان من هستی. ملیکا شبها میخوابم به این امید که تو را بارها و بارها با همان لبخند زیبا در رویاهایم ببینم…
گرچه این درد برای من قابل تسکین نیست اما ملیکا به یاد تو و برای شادی روحت از این پس دختری به نام ریحانه که مثل تو عاشق فوتبال است در کنار من تمرین می کند. ریحانا و خانواده اش در شرایط اقتصادی مناسبی نیستند و من به او قول داده ام تا زمانی که رویاهایش محقق شود و ملکای دیگری جوانه بزند از او حمایت کنم. آهسته تر.”