ماجرای پیرمرد قمی که امام زمان (عج) را در مکه دید/ پیام مهم رابط حضرت حجت (عج) در مورد قیام بزرگ

ماجرای پیرمرد قمی که امام زمان (عج) را در مکه دید/ پیام مهم رابط حضرت حجت (عج) در مورد قیام بزرگ

یکی از مشهورترین داستانهای مربوط به امام زامان (ع) در جلد سیزدهم (مهدیسم) بهار النلیم مجلسی نیز به داستان پیرمردی که در شهر فاتا ، مصر زندگی می کند ، ذکر شده است. در این گزارش ، ما قصد داریم بررسی این داستان را بررسی کنیم:

داستان دیدن امام زامان (ع) توسط یک پیرمرد با ایمان

در بهار النوار به نقل از احمد بن علی رازی گفت كه او از محمد بن علی شنیده است و او یكی از شیطان های بزرگ دوران خود بود كه یك روز در مسجد عباسیه در خانه ای در شهر فیضات مصر دعا می كرد ، كه پیرمرد سختگیری بود. زمان غذا از پیرمرد می خواهد که میز او شود. بعد از ناهار از پیرمرد ، او به بستگان خود نگاه می کند. او می گوید نام او محمد ابن عبید الله ، ساکن قوم است و سالها پیش توسط دشت ها و بیابان ها آواره شده است تا “درست” را پیدا کند و به شهرهای مختلف سفر کرده است. پیرمرد ادامه داستان را روایت می کند:

من سی سال به دنبال “درست” بودم و به دنبال شهرها و سواحل مختلف بودم. به مدت 20 سال در مکه و مدینه ، من همیشه خبر ظهور عدالت بوده ام و به دنبال آثار آن بودم.

وقتی سال 293 آمدم ، خانه خدا را گرفتم. من به سمت ابراهیم رفتم و دعا کردم. من آنجا خوابیدم. در دنیای رویا ، دعای من گرفتار شد. صدای زیبایی را شنیدم که هرگز نشنیده ام. برگشتم و دیدم که یک گندم جوان در حال خواندن قرآن و دعا است. مرد جوان پس از دعا و ترک مسجد و تمرین بین صفا و مروا دعا کرد.

من مشغول تلاش پشت او بودم. به یاد می آورم که او پیامبر (ص) بود. در حالی که سعی کرد این کار را انجام دهد ، به دره رفت. من او را دنبال کردم. ما در وسط راه بودیم که یک مرد سیاه پوست و سیاه راه من را جلوی من گرفت و با صدای باشکوهی که هرگز نشنیده بودم ، او به من زنگ زد و پرسید: “چه می خواهی؟” تکان دادم و در جای خود ایستادم. مرد جوانی که فکر می کردم هوجات (ع) است ، به نظر من ناپدید شد و من مدتی در آنجا شگفت زده می شوم. سپس برگشتم در حالی که دائماً می ترسیدم که چرا از مرد سیاه می ترسیدم و به دنبال محبوب خودم نرفتم.

داستان مجدد مرد سیاه پوست

پیرمرد سپس می گوید: بعد از آن روز ساعتها و روزها دعا کردم و از خدا آمرزش و گریه کردم. من از این حق خواسته ام که موفقیت پیامبر (ص) را به من بدهد و باعث شود که از قلب و بینش خود احساس راحتی کنم.

دو سال بعد ، من از مقبره پیامبر (صلح بر او) در مدینه بازدید کرده بودم. من در حالی که خوابم بین مقبره و منبر نشسته بودم. دیدم کسی مرا لرزاند. بلند شدم و دیدم که سیاه است. او به من زنگ زد و گفت: “چطور است؟” گفتم ، خدا را شکر می کنم و شما را محکوم می کنم. گفت نه! مرا سرزنش نکن من یک کمیسیون بودم که به شما بگویم. خبرهای زیادی گرفتید موفق باشید به آنچه دیدید و مشاهده کردید … خدا را شکر!

سپس او پرسید ، “چه کاری کردی؟” سپس او نام برخی از برادران ایمان من را بیان کرد و من آنها را گزارش کردم. پس از یک شخص ناشناس به نام نقفور ، پرسید که چه کاری انجام داده است. گفتم من او را نمی شناسم. بلک گفت: “او یک مرد رومی است.” خدا او را راهنمایی می کند و از فاتح قسطنطنیه بیرون می آید. سپس مرد دیگری که من نمی شناختم ، و گفتم ، “او مردی از” گرما “است” در شمال النبار عراق و یکی از همراهان مولی امام زامان.

سپس سیاه پوست گفت: “به رفقای خود برگردید و به آنها بگویید امیدواریم که خدا اجازه ضعف و انتقام از ستمگران را داشته باشد.” من با گروهی از شیعیان دیگر آشنا شدم. من به آنها گفتم که چه چیزی لازم است. حالا من به شما بازگشتم و همچنین به شما می گویم که خود را سخت نکنید و خود را ناراحت کنید ، و شما در پرستش خدا هستید و می دانید که خدا آرزو می کند ، خداوند متعال نزدیک استبشر

وداع

محمد بن احمد بن خلف (راوی این داستان) سپس می گوید: پس از شنیدن این مطلب ، به خزانه دار خود گفتم که 50 دینار بیاورم. سپس پول را به پیرمرد پیشنهاد دادم. او امتناع ورزید و گفت: “خدا آنچه را که من نیازی به آن ندارم ممنوع کرده است.” همانطور که در صورت نیاز به چیزی برای من قانونی بوده است.

سپس پرسیدم: آیا کسی از همراهان این داستان را غیر از من شنیده است؟ گفت بله سپس او چند نفر را نامگذاری کرد.

سپس با پیرمرد خداحافظی کردم و به مرز رفتم و به حج رفتم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *